در عـمق چـشمانـش کس ديـگري پيدا بود.
ديگر عـــطر نـفس هايش بوي عشـــقمان را نمـــيداد...
براي بي اعتـنايي هايش دليـل هاي کودکانــه مي آورد:
((خـوابم مـياد... خسـته هستم...))
من زود باور هـم باور ميـکردم چون با تمام وجـود باورش داشتم:
((اسـتراحت کن گـل من... مزاحـم نميـــشم...))
رفت که استراحت کـند...
ولي رفـت که رفـت که رفـت....
به هر حال من هم بد نگـفتم ، خـوب بخـوابي گل من واسه هـميشه.....
